در تاريخ 2/4/61 نامهاى از گيلان از شهر لاهيجان از مردى كه خود را چهل ساله معرّفى مىكرد رسيد و در آن نامه اين سرگذشت عجيب را كه مربوط به اين فصل از كتاب است نوشته بود:
من خانهاى در كنار شهر لاهيجان سر راه «سياهكل» مسلّط بر باغ چاىبزرگى دارم.
در بيست سال قبل يك روز تابستانى كنار باغ چائى نشسته بودم و به درِ باغ نگاه مىكردم، ديدم جوان خوش قيافهاى در داخل باغ يعنى اين طرف در ايستاده و به من نگاه مىكند.
من از جا حركت كردم و به طرف او رفتم تا ببينم او چه مىخواهد و چرا وارد باغ شده است، با كمال تعجّب ديدم هر چه من به او نزديكتر مىشوم او كوچكتر مىشود و كمكم به صورت ذرّهاى شد و ناپديد گرديد.
حتّى وقتى من به فاصلهى ده مترى او رسيده بودم ديگر به كلّى اثرى از او نديدم، در اينجا مقدارى به ترديد افتادم و با خود گفتم: شايد وجود اين جوان را خيال كردهام. لذا به محلّ اوّل برگشتم، وقتى دوباره به درِ باغ نگاه كردم ديدم آن جوان مثل اوّل ايستاده و به من خيره شده و مثل اينكه مىخواهد چيزى بگويد، امّا از من خجالت مىكشد.
من صدايم را با ترسى كه بر من مستولى شده بود بلند كردم و به او گفتم: تو كى هستى؟! و چه مىخواهى؟! و چند لحظهى قبل كجا رفتى؟! و چگونه غائب شدى؟!
او با صداى لطيفى به من گفت: من مىخواهم با تو انس بگيرم و چون تو از خود در راه مظلومى گذشتى كردهاى و او را از دست ظالمى نجات دادهاى من بايد به تو بعضى از حقايق را تعليم دهم كه اين پاداش تو است.
من به او گفتم: اسمت چيست؟ از كجا آمدهاى؟!
در جواب من گفت: من هنوز آن طور كه تو فكر كردهاى شكل نگرفتهام تا بتوانم خود را با نام به تو معرّفى كنم، شايد در آتيهى نزديك شكل بگيرم و اسمى به رويم بگذارند آن وقت من بتوانم خودم را به تو معرّفى كنم.
من به او گفتم: اين طور كه نمىشود نزديك بيا تا با هم بنشينيم و از نزديك حرف بزنيم.
او گفت: براى من از اين بيشتر ممكن نيست به تو نزديك شوم ولى كوشش مىكنم كه صدايم را مثل كسى كه پهلوى تو نشسته به تو برسانم و تو هم لازم نيست كه فرياد بزنى، اگر آهسته هم حرف بزنى من مىشنوم.
(پس از اين چند جمله كه بين من و او ردّ و بدل شد) من احساس مىكردم كه صداى او را از همين نزديك مىشنوم و حال آنكه بين من و او حدود سىمتر فاصله بود!
او مدّت ده روز دقيقا از يك ساعت به غروب تا غروب آفتاب، همه روزه همان جا ظاهر مىشد و درست وقت غروب آفتاب ناپديد مىگرديد!
بعضى از روزها من چند دقيقه زودتر از يك ساعت به غروب به محلّ همه روزه مىرفتم ولى او هنوز نيامده بود و آفتاب طورى قرار گرفته بود كه در لحظهاى كه او مىآمد آفتاب به محلّى كه او مىايستاد مىتابيد و با از بين رفتن آفتاب او هم كمكم از بين مىرفت و ناپديد مىشد.
يكى دو روز اوّل به عنوان آزمايش وقتى او مىآمد من از جايم حركت مىكردم كه نزديك او بشوم ولى وقتى به ده مترى او مىرسيدم او همان طورى كه كوچك مىشد و از نظرم ناپديد مىگرديد به من مىگفت: چرا نمىگذارى كه آنچه مىدانم به تو تعليم دهم و عجيب اين بود كه من در آن مدّت با آنكه در آن باغ تنها بودم به طور كلّى ترس و وحشتم برطرف شده بود و كمكم به قدرى مطلب به نظرم عادّى مىرسيد كه بعدا حتّى به فكر آنكه آيا اين جوان كيست؟ و چه كاره است؟ نمىافتادم و به طور طبيعى به قدرى نسبت به او بىتفاوت شده بودم كه جريان را براى كسى هم نقل نمىكردم و روز آخر حتّى آدرس اورا هم سؤال نكردم و از رفتنش ناراحت نبودم.
ضمنا من در آن موقع كه خودم هم جوان بودم هيچ چيز از معارف و احكام اسلام را نمىدانستم و او در مدّت ده روز آنچه براى من از علوم و معارف و احكام لازم بود تعليم داد! بعد از آن ده روز، ديگر او را نديدم ولى يك شب با صدائى كه به نظرم رسيد شبيه صداى او است از خواب بيدار شدم و به طرف در و محلّى كه او مىايستاد رفتم. همه جا تاريك بود، فقط چيزى شبيه به جرقّهى آتش ولى سفيد در همان محلّى كه او در آن مدّت مىايستاد روى زمين ديده مىشد ولى وقتى به او نزديك شدم از چشمم محو گرديد.
حدود نوزده سال از اين جريان گذشت، يعنى درست سال قبل من در همان محلّى كه هميشه مىنشستم (ولى مقدارى وضع درختها و باغ چاى با بيست سال قبل تغيير كرده بود) نشسته بودم، اتّفاقا درِ باغ هم باز بود، ديدم همان جوان با همان قيافه با پشت دست به در مىزند و اجازهى ورود به باغ را از من مىخواهد. من به او گفتم: بفرمائيد. او وارد باغ شد، من طبق همان برنامهاى كه در نوزده سال قبل با او داشتم جلو نرفتم، ولى اين بار او به طرف من آمد و من او را به اتاق خودم بردم و مشغول پذيرائى از او شدم و به او گفتم: شما از نوزده سال قبل از نظر قيافه هيچ فرقى نكردهايد امّا از نظر اخلاق فرق كردهايد!
گفت: شما اشتباه مىكنيد، من هيجده سال بيشتر ندارم و تا به حال به لاهيجان نيامدهام، حالا هم چند روزى است با پدرم به لاهيجان آمدهام تا كنار دريا قدرى گردش كنيم، شما از چه حرف مىزنيد؟!
من هر چه خواستم خودم را قانع كنم كه شايد اشتباه مىكنم، ديدم محال است كه در اين موضوع اشتباه كرده باشم. قيافه همان قيافه است، تُن صدا همان تُن صدا است، لذا براى اطمينان خودم چند آزمايش از او كردم.
اوّل پرسيدم: پس شما چرا به باغ ما آمدهايد؟!
گفت: اگر مزاحمم مىروم!
گفتم: نه منظورى دارم، خواهش مىكنم بدون هيچ ناراحتى سؤالاتم را جواب بگوئيد، زيرا براى من جواب اين سؤالات فوقالعاده اهميّت دارد.
گفت: از اينجا عبور مىكردم نمىدانم چرا فوقالعاده دلم به ديدن باغ شما كشيده شد و مثل آنكه شما را هم خيلى ديدهام و زياد دوست مىدارم. به همين جهت با اجازهى خودتان وارد باغ شدم. سپس اضافه كرد و گفت: راستى نمىدانم چرا فكر مىكنم بايد اين باغ يك طور ديگر باشد!
گفتم: مثلاً خوب است چه طورى باشد؟!
گفت: مثلاً الآن درخت زيادى دارد ولى باغ چاى ندارد، آيا بهتر نيست كه در اين محلّ اين درختها را كوتاه كنيد و باغ چاى بوجود بياوريد؟!
من گفتم: اتّفاقا حدود بيست سال قبل همين طورى بوده است ولى به مرور درختهاى باغ بزرگ شدند و بوتههاى چاى را از بين بردند و انشاءاللّه باز هم مثل سابق و طبق پيشنهاد شما درختها را كوتاه مىكنيم و باغ چاى بوجود مىآوريم، امّا شما بايد قول بدهيد كه هر وقت لاهيجان مىآئيد به منزل ما بيائيد.
گفت: من كه خيلى از شما و منزل شما خوشم مىآيد تا ببينم پدرم چه مىگويد.
گفتم: اسم شما چيست؟
گفت: مثل اينكه حالا پيش شما شكل گرفتهام و اسمم را پدرم «مهدى» گذاشته است.
گفتم: منظورتان از اينكه گفتيد من حالا پيش شما شكل گرفتهام چه بود؟
گفت: نمىدانم همين طور به زبانم آمد.
من ديدم بيست سال قبل وقتى از او سؤال كردم اسمت چيست؟ گفت: من هنوز شكل نگرفتهام تا بتوانم خودم را به اسم معرّفى كنم.
ضمنا او در آن زمان مطالبى در احكام و معارف دين براى من گفته بود كه بين علماء مورد اختلاف بود، لذا از او پرسيدم: نظر تو دربارهى فلان مسأله و فلان مسأله چيست؟ او شانهاش را بالا انداخت و گفت: من اينها را نمىدانم، من درس علوم دينى نخواندهام.
گفتم: حالا هر چه به نظرت مىرسد بگو زيرا اين موضوعات براى من خيلى اهميّت دارد.
گفت: به نظر من بهتر اين است كه مطلب اين طورى باشد و تمام مسائل را بدون حتّى كوچكترين اختلافى با آنچه در قبل به من گفته بود اظهارنظر كرد.
من از او سؤال كردم: به نظر شما كجاى اين باغ با صفاتر است و شما از كجاى آن بيشتر خوشتان مىآيد؟
گفت: من نمىدانم چرا زياد از آن گوشهى باغ يعنى دم در باغ خوشم مىآيد و از لحظهاى كه به اينجا آمدهام دائما مىخواهم بروم و در آنجا بايستم.
اينجا ديگر من يقين كردم كه اين جوان همان جوان بيست سال قبل است كه با من تماس مىگرفت زيرا آن گوشهاى را كه نشان مىداد همان جائى بود كه او در مدّت ده روزى كه با من حرف مىزد مىايستاد.
من به او گفتم: آيا ممكن است كه من با پدرت ملاقات كنم؟
گفت: مانعى ندارد، لذا با هم به منزل يكى از دوستان كه آنها در آنجا ميهمان بودند رفتيم. از پدرش پرسيدم كه: اين پسر چند سال دارد؟
گفت: هجده سال.
گفتم: ممكن است مقدارى از شرح حال او را براى من نقل كنيد؟
گفت: بله ولى چرا شما اين درخواست را مىكنيد؟
گفتم: مقصودى دارم كه ممكن است بعدا براى شما نقل كنم.
او برايم شرحى از تولّد او تا آن روزى كه من نزد او نشسته بودم به طور اجمال نقل كرد كه مسألهى فوقالعاده جالبى نداشت ولى من به خاطر آنكه نمىتوانستم به آنها موضوع را تفهيم كنم حقيقت و اصل مطلب را نگفتم و فقط به عنوان آنكه بيست سال قبل اين جوان را در خواب ديدهام و او به من چيزهائى تعليم داده موضوع را اجمالاً به آنها گفتم و به خاطر آنكه من آن جوان را استاد خودم مىدانم ارتباطم را با آنها قطع نكرده و از شما تقاضا دارم كه توجيه اين جريان عجيب را براى من بنويسيد و موضوع را براى من تحليل كنيد.
من در جواب او مطالب زيادى نوشتم كه خلاصهاش اين است:
«طبق آنچه پيشوايان اسلام در ضمن كلماتشان فرمودهاند ارواح بشر قبل از اين عالم سالها حيات داشته و زندگى مىكردهاند، همهى معلومات را داشته و مىتوانستهاند به هر كارى دست بزنند.>>
آنها در آن عالم به بدنهاى كوچكى كه صددرصد مثل همين بدن امروزى آنها است تعلّق داشته و با يكديگر معاشرت مىنمودهاند و حتّى از احاديث اسلامى استفاده مىشود كه آنچه آنها در آن عالم ديده و يا با افرادى كه معاشرت كردهاند وقتى همان مكانها و يا همان افراد را در اين دنيا دوباره مىبينند با آنها بيشتر از ديگر چيزها مأنوسند
اگر چه يادشان نباشد كه آنها را كجا و چه وقت ديدهاند».
يكى از دانشمندان در كتاب «دنياى ماوراء قبر» نظير اين حكايت را نوشته كه عين نوشتهاش را در اينجا نقل مىكنيم.
آقاى دكتر مهندس «ميم» در ضمن نامهاى مىنويسد:
در يكى از شبهاى گرم تابستان بود كه ما هم مانند ساير مردم روى پشت بام خانهمان خوابيده بوديم، من تقريبا پنج سال داشتم و كنار مادرم خوابيده بودم، ناگهان دخترى تقريبا به سن و سال خودم ولى خوش قيافه مرا از خواب بيدار كرد و به هر ترتيب بود كارى كرد كه دو نفرى مدّتها حرفهاى بچّگانه بزنيم.
قيافهى اين دختر براى من غريبه بود و او را نمىشناختم ولى احساس مىكردم كه در اعماق وجودم با او آشنا هستم، آن شب مادرم بر اثر گفتگوى ما بالأخره بيدار شد و از من بلافاصله پرسيد: با چه كسى دارى حرف مىزنى؟!
من گفتم: با دختر همسايه...
مادرم نگاهى به اطراف انداخت و گفت: نصف شب و دختر همسايه؟ او پس كجا است؟ و چون هر چه نگاه كرد كسى را نديد به من گفت: خواب ديدهاى، حالا بهتر است ديگر سر و صدا نكنى و بگذارى مردم آسوده باشند.
الآن كه چهل سال از عمرم مىگذرد اين دختر اكثر شبها به ديدنم مىآيد، او هم بزرگ و خوشگل و دلربا شده امّا هنوز نمىدانم چگونه و از كجا به سراغ من مىآيد و بعد به كجا مىرود.
چند شب پيش باز هم به سراغم آمد، تقريبا دو ساعت بعد از نيمه شب بود كه حس كردم كسى مرا از خواب بيدار مىكند و چون چشمم را گشودم او را ديدم كه دكمههاى پيراهنم را مىبندد و نزديكهاى صبح از من خداحافظى كرد و رفت. من به خوبى احساس مىكنم كه اين دختر مرموز در زندگى مانع تماس گرفتن من با دخترهاى ديگر مىشود، زيرا هر دوشيزهاى كه سر راه من قرار مىگيرد، بىجهت نسبت به او بدبين مىشوم.
اين دختر مرا در زندگى راهنمائيهاى بسيارى كرده و حتّى در اينكه موفّق شدهام تحصيلات عاليهى دانشگاهى داشته باشم، رهين منّت او هستم و يگانه آرزويم آن است كه روزى او را به صورت جامد (يعنى با جسم) ببينم و او را براى هميشه داشته باشم.
من به خاطر كشف راز ديدارهاى مرتّب شبانه اين دختر تاكنون مسافرتهاى چندى به اروپا كردهام، امّا متأسّفانه جواب قانعكنندهاى به من ندادهاند و چون خودم تحصيل كرده و امروزى هستم از طرفى نمىتوانم به خرافات معتقد باشم و از سوى ديگر اين دختر را از پنج سالگى به بعد، لااقل هر هفته يا پانزده روز يك بار مىبينم در بن بست عجيبى گرفتار شدهام.
ناگفته نماند كه او از همه چيز من مطّلع است و افكار مرا مىخواند و من هم بىاختيار مطيع او هستم زيرا مىدانم آنچه بگويد بخير و صلاح من است.
نظرات شما عزیزان:
sina
ساعت14:51---28 خرداد 1391
علیرضا
ساعت18:41---4 ارديبهشت 1391
خیلی چرت نوشتی این شعرا چیه مینویسین
پریسا سنتوری
ساعت12:06---3 اسفند 1390
از خوانندگان و نوازندگان میخوام تو کاراشون نیاز به نوازنده سنتور یا خواننده دختر داشتن یا اس یا میل بدن ساکن تهرانم 09392072706
فاطمه
ساعت14:01---7 بهمن 1389
جالب بودتاحالااينجورداستاني نخونده بودم
|