★مطالب عاشقانه.رمان های جدیدوقدیمی...★
★مطالب عاشقانه.رمان های جدیدوقدیمی...★

★زیباترین مطالب.رمان.جملات عاشقانه.ودانلودآهنگ.عکس.آپلودعکس★


داستان هایی ترسناک درعین حال واقعی

در تاريخ 2/4/61 نامه‏اى از گيلان از شهر لاهيجان از مردى كه خود را چهل ساله معرّفى مى‏كرد رسيد و در آن نامه اين سرگذشت عجيب را كه مربوط به اين فصل از كتاب است نوشته بود:

من خانه‏اى در كنار شهر لاهيجان سر راه «سياهكل» مسلّط بر باغ چاىبزرگى دارم.

در بيست سال قبل يك روز تابستانى كنار باغ چائى نشسته بودم و به درِ باغ نگاه مى‏كردم، ديدم جوان خوش قيافه‏اى در داخل باغ يعنى اين طرف در ايستاده و به من نگاه مى‏كند.

من از جا حركت كردم و به طرف او رفتم تا ببينم او چه مى‏خواهد و چرا وارد باغ شده است، با كمال تعجّب ديدم هر چه من به او نزديكتر مى‏شوم او كوچكتر مى‏شود و كم‏كم به صورت ذرّه‏اى شد و ناپديد گرديد.

حتّى وقتى من به فاصله‏ى ده مترى او رسيده بودم ديگر به كلّى اثرى از او نديدم، در اينجا مقدارى به ترديد افتادم و با خود گفتم: شايد وجود اين جوان را خيال كرده‏ام. لذا به محلّ اوّل برگشتم، وقتى دوباره به درِ باغ نگاه كردم ديدم آن جوان مثل اوّل ايستاده و به من خيره شده و مثل اينكه مى‏خواهد چيزى بگويد، امّا از من خجالت مى‏كشد.

من صدايم را با ترسى كه بر من مستولى شده بود بلند كردم و به او گفتم: تو كى هستى؟! و چه مى‏خواهى؟! و چند لحظه‏ى قبل كجا رفتى؟! و چگونه غائب شدى؟!

او با صداى لطيفى به من گفت: من مى‏خواهم با تو انس بگيرم و چون تو از خود در راه مظلومى گذشتى كرده‏اى و او را از دست ظالمى نجات داده‏اى من بايد به تو بعضى از حقايق را تعليم دهم كه اين پاداش تو است.

من به او گفتم: اسمت چيست؟ از كجا آمده‏اى؟!

در جواب من گفت: من هنوز آن طور كه تو فكر كرده‏اى شكل نگرفته‏ام تا بتوانم خود را با نام به تو معرّفى كنم، شايد در آتيه‏ى نزديك شكل بگيرم و اسمى به رويم بگذارند آن وقت من بتوانم خودم را به تو معرّفى كنم.



من به او گفتم: اين طور كه نمى‏شود نزديك بيا تا با هم بنشينيم و از نزديك حرف بزنيم.

او گفت: براى من از اين بيشتر ممكن نيست به تو نزديك شوم ولى كوشش مى‏كنم كه صدايم را مثل كسى كه پهلوى تو نشسته به تو برسانم و تو هم لازم نيست كه فرياد بزنى، اگر آهسته هم حرف بزنى من مى‏شنوم.

(پس از اين چند جمله كه بين من و او ردّ و بدل شد) من احساس مى‏كردم كه صداى او را از همين نزديك مى‏شنوم و حال آنكه بين من و او حدود سى‏متر فاصله بود!

او مدّت ده روز دقيقا از يك ساعت به غروب تا غروب آفتاب، همه روزه همان جا ظاهر مى‏شد و درست وقت غروب آفتاب ناپديد مى‏گرديد!

بعضى از روزها من چند دقيقه زودتر از يك ساعت به غروب به محلّ همه روزه مى‏رفتم ولى او هنوز نيامده بود و آفتاب طورى قرار گرفته بود كه در لحظه‏اى كه او مى‏آمد آفتاب به محلّى كه او مى‏ايستاد مى‏تابيد و با از بين رفتن آفتاب او هم كم‏كم از بين مى‏رفت و ناپديد مى‏شد.

يكى دو روز اوّل به عنوان آزمايش وقتى او مى‏آمد من از جايم حركت مى‏كردم كه نزديك او بشوم ولى وقتى به ده مترى او مى‏رسيدم او همان طورى كه كوچك مى‏شد و از نظرم ناپديد مى‏گرديد به من مى‏گفت: چرا نمى‏گذارى كه آنچه مى‏دانم به تو تعليم دهم و عجيب اين بود كه من در آن مدّت با آنكه در آن باغ تنها بودم به طور كلّى ترس و وحشتم برطرف شده بود و كم‏كم به قدرى مطلب به نظرم عادّى مى‏رسيد كه بعدا حتّى به فكر آنكه آيا اين جوان كيست؟ و چه كاره است؟ نمى‏افتادم و به طور طبيعى به قدرى نسبت به او بى‏تفاوت شده بودم كه جريان را براى كسى هم نقل نمى‏كردم و روز آخر حتّى آدرس اورا هم سؤال نكردم و از رفتنش ناراحت نبودم.

ضمنا من در آن موقع كه خودم هم جوان بودم هيچ چيز از معارف و احكام اسلام را نمى‏دانستم و او در مدّت ده روز آنچه براى من از علوم و معارف و احكام لازم بود تعليم داد! بعد از آن ده روز، ديگر او را نديدم ولى يك شب با صدائى كه به نظرم رسيد شبيه صداى او است از خواب بيدار شدم و به طرف در و محلّى كه او مى‏ايستاد رفتم. همه جا تاريك بود، فقط چيزى شبيه به جرقّه‏ى آتش ولى سفيد در همان محلّى كه او در آن مدّت مى‏ايستاد روى زمين ديده مى‏شد ولى وقتى به او نزديك شدم از چشمم محو گرديد.

حدود نوزده سال از اين جريان گذشت، يعنى درست سال قبل من در همان محلّى كه هميشه مى‏نشستم (ولى مقدارى وضع درختها و باغ چاى با بيست سال قبل تغيير كرده بود) نشسته بودم، اتّفاقا درِ باغ هم باز بود، ديدم همان جوان با همان قيافه با پشت دست به در مى‏زند و اجازه‏ى ورود به باغ را از من مى‏خواهد. من به او گفتم: بفرمائيد. او وارد باغ شد، من طبق همان برنامه‏اى كه در نوزده سال قبل با او داشتم جلو نرفتم، ولى اين بار او به طرف من آمد و من او را به اتاق خودم بردم و مشغول پذيرائى از او شدم و به او گفتم: شما از نوزده سال قبل از نظر قيافه هيچ فرقى نكرده‏ايد امّا از نظر اخلاق فرق كرده‏ايد!

گفت: شما اشتباه مى‏كنيد، من هيجده سال بيشتر ندارم و تا به حال به لاهيجان نيامده‏ام، حالا هم چند روزى است با پدرم به لاهيجان آمده‏ام تا كنار دريا قدرى گردش كنيم، شما از چه حرف مى‏زنيد؟!

من هر چه خواستم خودم را قانع كنم كه شايد اشتباه مى‏كنم، ديدم محال است كه در اين موضوع اشتباه كرده باشم. قيافه همان قيافه است، تُن صدا همان تُن صدا است، لذا براى اطمينان خودم چند آزمايش از او كردم.

اوّل پرسيدم: پس شما چرا به باغ ما آمده‏ايد؟!

گفت: اگر مزاحمم مى‏روم!

گفتم: نه منظورى دارم، خواهش مى‏كنم بدون هيچ ناراحتى سؤالاتم را جواب بگوئيد، زيرا براى من جواب اين سؤالات فوق‏العاده اهميّت دارد.

گفت: از اينجا عبور مى‏كردم نمى‏دانم چرا فوق‏العاده دلم به ديدن باغ شما كشيده شد و مثل آنكه شما را هم خيلى ديده‏ام و زياد دوست مى‏دارم. به همين جهت با اجازه‏ى خودتان وارد باغ شدم. سپس اضافه كرد و گفت: راستى نمى‏دانم چرا فكر مى‏كنم بايد اين باغ يك طور ديگر باشد!

گفتم: مثلاً خوب است چه طورى باشد؟!

گفت: مثلاً الآن درخت زيادى دارد ولى باغ چاى ندارد، آيا بهتر نيست كه در اين محلّ اين درختها را كوتاه كنيد و باغ چاى بوجود بياوريد؟!

من گفتم: اتّفاقا حدود بيست سال قبل همين طورى بوده است ولى به مرور درختهاى باغ بزرگ شدند و بوته‏هاى چاى را از بين بردند و انشاءاللّه باز هم مثل سابق و طبق پيشنهاد شما درختها را كوتاه مى‏كنيم و باغ چاى بوجود مى‏آوريم، امّا شما بايد قول بدهيد كه هر وقت لاهيجان مى‏آئيد به منزل ما بيائيد.

گفت: من كه خيلى از شما و منزل شما خوشم مى‏آيد تا ببينم پدرم چه مى‏گويد.

گفتم: اسم شما چيست؟

گفت: مثل اينكه حالا پيش شما شكل گرفته‏ام و اسمم را پدرم «مهدى» گذاشته است.

گفتم: منظورتان از اينكه گفتيد من حالا پيش شما شكل گرفته‏ام چه بود؟

گفت: نمى‏دانم همين طور به زبانم آمد.

من ديدم بيست سال قبل وقتى از او سؤال كردم اسمت چيست؟ گفت: من هنوز شكل نگرفته‏ام تا بتوانم خودم را به اسم معرّفى كنم.

ضمنا او در آن زمان مطالبى در احكام و معارف دين براى من گفته بود كه بين علماء مورد اختلاف بود، لذا از او پرسيدم: نظر تو درباره‏ى فلان مسأله و فلان مسأله چيست؟ او شانه‏اش را بالا انداخت و گفت: من اينها را نمى‏دانم، من درس علوم دينى نخوانده‏ام.

گفتم: حالا هر چه به نظرت مى‏رسد بگو زيرا اين موضوعات براى من خيلى اهميّت دارد.

گفت: به نظر من بهتر اين است كه مطلب اين طورى باشد و تمام مسائل را بدون حتّى كوچكترين اختلافى با آنچه در قبل به من گفته بود اظهارنظر كرد.

من از او سؤال كردم: به نظر شما كجاى اين باغ با صفاتر است و شما از كجاى آن بيشتر خوشتان مى‏آيد؟

گفت: من نمى‏دانم چرا زياد از آن گوشه‏ى باغ يعنى دم در باغ خوشم مى‏آيد و از لحظه‏اى كه به اينجا آمده‏ام دائما مى‏خواهم بروم و در آنجا بايستم.
اينجا ديگر من يقين كردم كه اين جوان همان جوان بيست سال قبل است كه با من تماس مى‏گرفت زيرا آن گوشه‏اى را كه نشان مى‏داد همان جائى بود كه او در مدّت ده روزى كه با من حرف مى‏زد مى‏ايستاد.

من به او گفتم: آيا ممكن است كه من با پدرت ملاقات كنم؟

گفت: مانعى ندارد، لذا با هم به منزل يكى از دوستان كه آنها در آنجا ميهمان بودند رفتيم. از پدرش پرسيدم كه: اين پسر چند سال دارد؟

گفت: هجده سال.

گفتم: ممكن است مقدارى از شرح حال او را براى من نقل كنيد؟

گفت: بله ولى چرا شما اين درخواست را مى‏كنيد؟

گفتم: مقصودى دارم كه ممكن است بعدا براى شما نقل كنم.

او برايم شرحى از تولّد او تا آن روزى كه من نزد او نشسته بودم به طور اجمال نقل كرد كه مسأله‏ى فوق‏العاده جالبى نداشت ولى من به خاطر آنكه نمى‏توانستم به آنها موضوع را تفهيم كنم حقيقت و اصل مطلب را نگفتم و فقط به عنوان آنكه بيست سال قبل اين جوان را در خواب ديده‏ام و او به من چيزهائى تعليم داده موضوع را اجمالاً به آنها گفتم و به خاطر آنكه من آن جوان را استاد خودم مى‏دانم ارتباطم را با آنها قطع نكرده و از شما تقاضا دارم كه توجيه اين جريان عجيب را براى من بنويسيد و موضوع را براى من تحليل كنيد.

من در جواب او مطالب زيادى نوشتم كه خلاصه‏اش اين است:

«طبق آنچه پيشوايان اسلام در ضمن كلماتشان فرموده‏اند ارواح بشر قبل از اين عالم سالها حيات داشته و زندگى مى‏كرده‏اند، همه‏ى معلومات را داشته و مى‏توانسته‏اند به هر كارى دست بزنند.>>

آنها در آن عالم به بدنهاى كوچكى كه صددرصد مثل همين بدن امروزى آنها است تعلّق داشته و با يكديگر معاشرت مى‏نموده‏اند و حتّى از احاديث اسلامى استفاده مى‏شود كه آنچه آنها در آن عالم ديده و يا با افرادى كه معاشرت كرده‏اند وقتى همان مكانها و يا همان افراد را در اين دنيا دوباره مى‏بينند با آنها بيشتر از ديگر چيزها مأنوسند

اگر چه يادشان نباشد كه آنها را كجا و چه وقت ديده‏اند».

 

يكى از دانشمندان در كتاب «دنياى ماوراء قبر» نظير اين حكايت را نوشته كه عين نوشته‏اش را در اينجا نقل مى‏كنيم.

آقاى دكتر مهندس «ميم» در ضمن نامه‏اى مى‏نويسد:

در يكى از شبهاى گرم تابستان بود كه ما هم مانند ساير مردم روى پشت بام خانه‏مان خوابيده بوديم، من تقريبا پنج سال داشتم و كنار مادرم خوابيده بودم، ناگهان دخترى تقريبا به سن و سال خودم ولى خوش قيافه مرا از خواب بيدار كرد و به هر ترتيب بود كارى كرد كه دو نفرى مدّتها حرفهاى بچّگانه بزنيم.

قيافه‏ى اين دختر براى من غريبه بود و او را نمى‏شناختم ولى احساس مى‏كردم كه در اعماق وجودم با او آشنا هستم، آن شب مادرم بر اثر گفتگوى ما بالأخره بيدار شد و از من بلافاصله پرسيد: با چه كسى دارى حرف مى‏زنى؟!

من گفتم: با دختر همسايه...

مادرم نگاهى به اطراف انداخت و گفت: نصف شب و دختر همسايه؟ او پس كجا است؟ و چون هر چه نگاه كرد كسى را نديد به من گفت: خواب ديده‏اى، حالا بهتر است ديگر سر و صدا نكنى و بگذارى مردم آسوده باشند.

الآن كه چهل سال از عمرم مى‏گذرد اين دختر اكثر شبها به ديدنم مى‏آيد، او هم بزرگ و خوشگل و دلربا شده امّا هنوز نمى‏دانم چگونه و از كجا به سراغ من مى‏آيد و بعد به كجا مى‏رود.

چند شب پيش باز هم به سراغم آمد، تقريبا دو ساعت بعد از نيمه شب بود كه حس كردم كسى مرا از خواب بيدار مى‏كند و چون چشمم را گشودم او را ديدم كه دكمه‏هاى پيراهنم را مى‏بندد و نزديكهاى صبح از من خداحافظى كرد و رفت. من به خوبى احساس مى‏كنم كه اين دختر مرموز در زندگى مانع تماس گرفتن من با دخترهاى ديگر مى‏شود، زيرا هر دوشيزه‏اى كه سر راه من قرار مى‏گيرد، بى‏جهت نسبت به او بدبين مى‏شوم.

اين دختر مرا در زندگى راهنمائيهاى بسيارى كرده و حتّى در اينكه موفّق شده‏ام تحصيلات عاليه‏ى دانشگاهى داشته باشم، رهين منّت او هستم و يگانه آرزويم آن است كه روزى او را به صورت جامد (يعنى با جسم) ببينم و او را براى هميشه داشته باشم.

من به خاطر كشف راز ديدارهاى مرتّب شبانه اين دختر تاكنون مسافرتهاى چندى به اروپا كرده‏ام، امّا متأسّفانه جواب قانع‏كننده‏اى به من نداده‏اند و چون خودم تحصيل كرده و امروزى هستم از طرفى نمى‏توانم به خرافات معتقد باشم و از سوى ديگر اين دختر را از پنج سالگى به بعد، لااقل هر هفته يا پانزده روز يك بار مى‏بينم در بن بست عجيبى گرفتار شده‏ام.

ناگفته نماند كه او از همه چيز من مطّلع است و افكار مرا مى‏خواند و من هم بى‏اختيار مطيع او هستم زيرا مى‏دانم آنچه بگويد بخير و صلاح من است.

 


نظرات شما عزیزان:

sina
ساعت14:51---28 خرداد 1391
یه سری به وبم بزن.

علیرضا
ساعت18:41---4 ارديبهشت 1391
خیلی چرت نوشتی این شعرا چیه مینویسین


پریسا سنتوری
ساعت12:06---3 اسفند 1390
از خوانندگان و نوازندگان میخوام تو کاراشون نیاز به نوازنده سنتور یا خواننده دختر داشتن یا اس یا میل بدن ساکن تهرانم 09392072706

فاطمه
ساعت14:01---7 بهمن 1389
جالب بودتاحالااينجورداستاني نخونده بودم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 


★ سلام.خوش امدید.امیدوارم لذت ببرید.نظریادتون نره! اگه عکس.آهنگ.مطلب.متن آهنگ.و...هرچیزکه خواستیدبگیدبذارم.{timin}★
www.jojo@yahoo.com

داستان کوتاه
متن آهنگ امین حبیبی به درخواست...
عکس های جالب
شب اول
متن آهنگ علی لهراسبی به درخواست...
عکس های بامزه ودیدنی
مدل مو
ساقی
عکس های سیاوش خیرابی
فقط بیانگاه کن
biyato
چندتاعکس
سلام
p های ناناز
خداییش این کپی منه
نی نی دهاتی
تریپشون منوکشته
راه پله ی عشق
همه چیز آبیش قشنگه
موش موشی
چرانظرنمی دید؟
من نبودم چطوربودین؟
یک روزمن
جدیدترین عکس ها
متن آهنگ درخواستی 25band
ماه مبارک...
خط میخی
عکس های من
آموزش زبان کره ایی
لینک چت روم خودم{bahaltarin}
دانلودآهنگ سکوت ازمحسن یگانه
دانلودآهنگ نرو از مهرنوش
مطالب عاشقانه برای دل خودم.
نقاشی های من

 

☻timin☻

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مطالب عاشقانه.رمان های جدیدوقدیمی... و آدرس parastoo.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. دوستون دارم.تیمین





هرچی که بخوای
ابرمطالب عاشقانه
وبلاگ طرفداران جاستین
عاشقانه - داستان ها ، خاطرات و اس ام اس عاشقانه
♥♥♥♥♥ دی جی تیمین♥♥♥♥♥
•۞•تمنای عشق•۞•
سرویس وبلاگ دهی بلاگفا
متن های عاشقانه...
هزارو یک شب
عنوان لینک
TAKPAR
همین وبلاگ
بهترین عکس های بازیکنان جهان
فروشگاه محمدجون
عشق خیس
باحال ترین چیزها.چت.دانستنی ها...بیاحال کن...
جدیدترین عکس ها.سرگرمی.مطالب عاشقانه...
احساسی
دوستت دارم
احساسی
سیستم تبادل لینک
من وخدا
خوشه چین
3066
انجمن شعروادب جوان خمام
فارسی1
عشق آنلاین
–• فقط تو •–
erfanansari
ازدون مرغ تاجون آدمیزاد
دانستنیهای حالب+طنز
طراحی حرفه ای وب سایت
زبان وادبیات فارسی
تبلیغات رایگان درپیام ایران
دوستانه
جدیدترین تصاویربازیگران ایرانی وخارجی
اس ام اس های داغ.فال روز.طالع بینی
دانلودکلیپ واهنگ
عاشقانه های 20ساله ی لر
سایت تفریحی دل بده
بزرگ ترین مرکزدانلودالکترونیک
ترفندهای جالب
(¯`·.•پــــــــاتــــــــــــــــــوق•.·´¯)
بزرگ ترین سایت تفریحی وسرگرمی جوانان ایرانی
بزرگ ترین وب تفریحی وسرگرمی جوانان ایرانی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

 

دختری در آرزوی...
دو داستان ترسناک_1_
دو داستان ترسناک_2_
عاشق شدن زن اجنه « حنانه » بر ميرزا محرم
داستان زینب وجن ها
داستان هایی ترسناک درعین حال واقعی
نمونه ای از نقاشی های من(رنگ و روغن)
وبلاگ های جدید من
$$توجه توجه$$
دانلودآهنگ جدیدبرسه ماه از 25باند
عکس های بامزه و دیدنی >بفرماتو<
√موبایل در دوران چارلی.....√
۩خطرناک ترین ترن های هوایی(قطارمرگ)۩
★........دوست دارم عزیزم★
√لاف√
بازم شعر<2>
لینک دانلودآهنگ سکوت ازمحسن یگانه
لینک آهنگ نرواز مهرنوش
شعرهای عاشقونه....واسه دل خودم
متن آهنگ اشتباه ازماهان>لینک دانلودآهنگ<
عروسی من....
l4i
زیبایی طبیعت...
رفتارهای جدیدبرای آشنایی بایک دختر....
sms sms sms
♥عشق من♥
متن آهنگ درخواستی...babak rahnama
آموزش زبان کره ایی
عکس های من
خط میخی
متن آهنگ درخواستی 25band
جدیدترین عکس ها
یک روزمن
من نبودم چطوربودین؟
sms
عکس های بامزه ودیدنی
متن آهنگ درخواستی
مدل مو
شب اول
ساقی
عکس های جالب
عکس های سیاوش خیرابی
فقط بیانگاه کن
biyato
فقطbooooooooooooooooooooooooooos
iiiiiiiiiiiish
kiss
چندتاعکس
متن آهنگ درخواستی
موش موشی

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 884
بازدید کل : 394016
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 292
تعداد آنلاین : 1



كد تقويم

http://parstools.net/emails/100828/1282991457.pngEmail Icon by Parstools.com
TEXT; I LOVE YOU ;www.parastoo.loxblog.com